کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

حسِ سی



سه دهه از 7 مردادی ام ، گذشت و دانستم رد پای تجربه چگونه بر قلب کوچکم یادگار گذاشت.طعم گسی از دهه شصتی بودن ،چاشنی کیک خامه ای است که خامی اندیشه هایم را در دمای سرد و گرم روزگار به مدت سه دهه پزاند و همچنان رقص و پایکوبی ام در جشن تولد، شنایی است خلاف جهت آب که سختی اش را سالهاست به جان خریده ام . شناگری حرفه ای میخواهد چرا که ،دریای هستی من اگر چه دریای کوچکی است اما امواج بی عدالتی و بی انصافی اش به وسعت آسمان است.

خوشحالم و جشن درون من پابرجاست، چون هنوز با تمام تضاد ها ی ذهنی و دیدنی و شنیدنی به بن بست نرسیدم.

لبخندم شاید لبخندی به رنگ زیگوند هست اما شادم از اینکه نامش لبخندِ، و میتوانم شیرینی زندگی را در گرمای مرداد ماه با یک لیوان آب پر از یخ حس کنم.

هر چند که هنوز هفت شهر رویای عشق را نگشتم اما اندر خم یک کوچه سرگردان هم نیستم.

سن غریبی است که حس غریبتری را به من هدیه می دهد.یک حسی که حرف میزند از نگاهی بزرگتر به دنیای ریز پر از پیچ و تاب .یک حس قابل لمس مثل حسِ یک سفر؛

حس لمس عشق واقعی ،حس واقعیتِ وجود ،

حسِ بودنِ کنارِ دوست ،

حسِ  دوست داشتنِ داشته ها ، گذشتن از نداشته ها،

حس ِغم نخوردن از  هر  آنچه رفت، قدردانی از هر آنچه هست ،

حسِ قدرتِ قبولِ اشتباه ؛

حس ما شدن بدون انتظار نا به جایِ من....

حس دیدن یک عکسِ کهنه  با  نگاهِ تازه ام....

حس پر شدن میانِ  صفر  و   صد .......