باز آمدنت جنونِ من گشت ، همین.
شیرین لبِ تو به کام من : تلخ ترین
با آمدنت جهانِ من ویران شد
با رفتنِ تو تمام من رفت ؛ ببین!
نامت بدهد نمی ز احساس به لب
اکنون که نخواندمت شده خشک ترین
در بزمِ نبودنت سبکبال شدم
پرواز نگو به سمت تو بود یقین!
این بودن و آن نبودنت کشت مرا
وقتی که نرفته ، آمدی؛ خوب ترین
هر روز ترانه ام بمان بود ، ولی
آهنگ عبور و ساز تو: کوک ترین.
۱۳۹۱/۰۷/۲۱
امروز توی این فکر بودم که روی فرش زندگیم چجور نقش و نگاری و باید بکشم.....
چطور باید زندگی کنم؟؟......
زندگی در گذشته که عبثِ...
میمونه زندگی در حال و آینده...
به قول سهراب زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است؛درسته؛ اما اگه حوضِ اکنون ، آبی واسه آبتنی نداشته باشه لاجرم باید به فردا فکر کرد.باید به دنبال آبی رفت برای حوض خالیه امروز.این میشه زندگیه من و من ها.یعنی دوندگیه امروز برای آبتنی ِ فردا....
و اما بودن یا نبودن....مسأله این است؟؟؟؟؟!!!!!
مسأله ی زندگی بودن یا نبودن نیست ...مهمتر از بودن و نبودن ....شدنِ.اگر در بودنم شدنی اتفاق نیافته، بودن و نبودن...............
در سکوت مبهم این مغز هنگ پاندول ساعت کند هی دنگ دنگ
ناگزیرم از شکستن در زمان این من و این ساعت و این جنگ جنگ