کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

و عشق...



یکباره شدم کور چو گشتم عاشق

از دردِ جهان رها  و  از غم فارغ


دل روشن و بر عقل دو چشمم بستم

هر کس  بصری  چنین نباشد لایق


دیدم همه احساسِ جهان در پودم

طوطیِ دلم تار  زد  و  شد ناطق


هر بار شدم عاشق و عاشق تر باز

هم خفته و بیدار  چو  رویا صادق


از عشق اگر کشته شوم صدها بار

یکباره شوم زنده  چو گردم عاشق