کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

دلتنگی

 

 

  در خون انسان سلولهای ویژه ای وجود داره که زیاد و کم شدن آنها  به هر دلیلی به جسم و گاه به روح انسان ضرر میرسونه . این مدت در جستجوی این بودم که کدامیک از فاکتورهای خون من کم شده که باعث تغییرات  روحی در من گشته و درد ِسر و دردِدلهای منو  هیچ قرصی آرام نمیکنه. و دست و دلم به کار نمیره و حتی نق و نوق هم چاره ساز نیست و هر لحظه به تاریخ انقضای  فعالیتهای روزمره ام نزدیک و نزدیکتر میشم . این فاکتورها چیزی نیستند جز سفرِ  خون و خویشتن بینی.

 

  هر چند وقت یک بار سفر خونم کم میشه و نیاز شدید  پیدا میکنم به بستن چمدان و راهی شدن و برای خود زیستن. برام مهم نیست در کدوم هتل چند صد ستاره و کجا آباد ایران  یا جهان اقامت کنم.فقط جایی باشه که ارزش کوله بار بستن و داشته باشه ومأمن و مرهمی باشه برای روح خسته از کار و خونه و در کل کارخونه ی من و فرصتی برای خواندن نجواهای نشنیده ی  روح که میدونم "محتاج فرصتی است که در آن هیچکس نباشد " .

  توی دنیای یکنواخت و خاکستریِ تیره ی نسل نیمه سوخته و تمام سوخته ی ما سفر میتونه تنها معجزه موجود باشه که  غم تنهایی و غربت دل ، رنج روزهای تکراری  به سان تکرر ادرار، 

تشویشها و نگرانیهای ذهن درهم ریخته و افکار برزخیه شبانه رو به مانند کدئین در درمان سردردهای مزمن تسکسن بده. اما افسوس که  این دارو همیشه در دسترس نیست و باید چاره ی دیگر اندیشید....

   

  برای کسی مثل من که قشنگترین ساعات جوونیمو توی محل کارم به باد فنا میدم و تقریبا زمان زیادی  برای اندیشیدن به درون و برون خویشتن ندارم ؛به راستی سفر میتونه طنین اندازه موسیقیِ وجود من باشه و اگر شرایط جور نباشه باید چاره ی دیگر اندیشید... 

   

  وقتی ساعت  از هیچ بی خبره اتاق ، زمان شب و نشونم میده و نوای خوابیدن و توی گوشم زمزمه میکنه ، دلم میگیره. و تنها سوال ذهنم اینه که :واقعاً سهم من از این ثانیه های گذران چیه؟؟؟ 

 این مدت تنها حق من از ثانیه ها خسته خفتن بود.... اعتراف میکنم اگر سنگینیه پلک منو به سمت تخت نمیکشوند به جبران نبودن و ندیدن ِ خود تا سحر از منیت خویش پذیرایی میکردم. و بیداری و خویشتن داری چاره ی بیسفریِ من میشد.ولی صد حیف که جسم و جان در عطش خواب شب حیرانند و ناگزیر ...  

  وقتی تمام  برنامه های سفرت به هم  میریزه و چاره ای جز تسلیم نیست... 

 

  وقتی از خستگی توانی برای بیداری تا سحر نداری تا کمی برای خودت باشی و لذت ببری از اقلیم بی مرز تنهاییت...    

  وقتی از این ثانیه ها زمانی برای تو نیست که ورق بزنی کتاب ابلهانه ی گردونه ی زندگیتو و ببینی آیا به سان خر خراس پس از دویدنهای خروارانه از بامداد تا شامگاه به همان نقطه ی آغازت رسیده ای یا نه؟!!... 

  و تا وقتی خداگر ببندد دری ،  تا اطلاع ثانوی نگشاید درِ دیگری...؛از موهبت الهی استفاده میکنم و شباهنگام سر بر بالین نهاده و پلک را آهسته میبندم  و در خواب به سفرهای رویایی رفته وبه خویش میپیوندم و از بودن به شدن میرسم؛   

  و  صبحگاه با صدای موبایل از سفر برگشته وقدردانی میکنم از پذیرایی که از خویش کرده ام  وشدن خود را در خیابانهای  منتهی به جوهره ی انسان جشن میگیرم(  با انرزی و لبخندی نو شکفته  و زمزمه ای دلنشین)

             

                           کهنه مفروش کنون روز نو و روزی نو 

                             در بدیهه غزلی تازه و مستانه بخوان  

 

  چقدر دلم برای خودم تنگ شده....

 

         

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ

اینجا همینه یا باید بیکار تو خونه بشینی یا اگه فرصتی پیش بیادبرا کار کردن عینه خر ازت کار میکشن .

من تا وقتی که سر کار نمیرفتم هر جایی که اراده میکردم میتونستم برم ولی الان احساس میکنم تو قفسم اصن اختیارم دست خودم نیست.شاید اصن کارو ولش کردم
یعنی ای گووووووه تو بساطه چنین ن-ظ-ا-م-ی
مثلا اینطوری نوشتم کسی نفهمه

آیکونه کسی که خیلی دلش میخواد فحش بده ولی خودشو کنترل میکنه

قربونه این آیکونات که همیشه حرفه دل و میزنن.
آخه این کاری که از ما میکشن دیگه جوهره انسان نیست میتونم بگم به جوهر کشیدن انسانه که تا تموم نشی دست از سرت بر نمیدارن.

ممدوسین چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

سلام یاسی


لکن اینطور نشَد که ما ارتحال کنیم و مردم عشق و حال
(امام خمینی ره)
اما اینکه تصمیمت برای سفر و رسیدن به خودت با ارتهالیدی همزمان شده اتفاق میمون و مبارکیه.
یه جهانگردی میگه هر انسانی باید قبل از مرگش سه تا شهرو ببینه. فلورانس، ونیز و اصفهان. خلاصه اصفهانو دریاب که چیز جالبیه.
چغازنبیل، معبد آناهیتا در کنگاور، سازه های آبی شوش، بهشت گمشده بین فارس و کهکیلویه اوووووووووووه اینقد جا واسه رفتن هست
خوش بگذره

راستش ما هر سال چشمو امیدمون به ارتحال ایشونه فرجی بشه بریم سفر.من به ناکجاآبادش هم راضیم اما مهم اینه که جور بشه .اینبار انگار طلسم شده مسافرتم....فکر کنم این ارتحال برای ما هالیدی نمیشه. همون خواب و میچسبم

قیچی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:21 ب.ظ http://gheychee.blogsky.com

پست خوبی بوود...نوشتارت عالی بوود
خیلی....
راستش من معتقدم نه تنها سفر، بلکه هجرت هم میتونه آدمو از این روزمرگی ها نجات بده
یعنی خوبه که آدم یه مواقعی کلن جابجا بشه

شدیداٌ باهات موافقم حسین جان.الان به ۱ نقطه سکون رسیدم و برای جریان پیدا کردن به این هجرت و جابه جایی نیاز دارم.و اگه بال داشتم هرگز درنگ نمیکردم.مجبورم فعلاٌ بی بال و پر پریدن و تجربه کنم.
مرسی از خیلی....تو همیشه انرژی بخشی ؛مثل نوشیدنیه بیگ بیر

belladona پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام یاسی جون
چقد این پستتو دوست داشتم. منم این لحظاتو داشتمو و وقتی تو اون لحظات چیزی می خواستم فرار کنم و به هر ترتیب جور نشده واقعا تو حکمت همون در بسته و دیگری نگشوده می موندم

معمولا بیشتر وقتها شرایط اونجوری نیست که ما دلمون میخواد.وبدتر از همه اینکه هر چقدر درست برنامه بریزی وقتی قرار نیست اتفاقی بیافته حکمت ایزدی اجازه نمیده.البته گاهی هم شده درهایی که انتظارشو نداریم یهو با همون حکمت باز شده و برق چشممون ۱۰۰چندان شده. بازم خدا رو شکر که در بستش هم دره و دیوار نیست.

یک پیر پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:28 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

سلام یاسی جون خوبی گلم؟
میدونی من عقیده دارم تو هرچیزی میتونی خوشی و خودشناسی بسازی سخته ولی قابل انجامه.
وقتی کاری هست که باید انجام بشه و ادم نمیتونه به خودش برسه.وقتی انسان میگه بذار این کارو انجام بدم بعد میرم سراغ خودم تو ی این دوران نشدنیه .البته نه اینکه کلا نشدنی باشه ها نه.میشه اما نه اونطوری که ادم ارضا بشه.
به نظرم ادما باید محیط اجتماعی رو انتخاب کنند که به روحیشون سازگار باشه.اینجوری زندگی شیرین میشود.

سلام مهتاب جونم.درسته میشه با هر چیزی خوش بود.به قول یکی از کار آموزا که خیلی پسرشیطونی بود میگفت:منو اگه تو قوطی بزارن و درش و ببندن بازم میدونم چه کار کنم بهم خوش بگذره.البته منم توی همون سن که بودم واقعا با هر چیز کوچیکی شاد میشدم.اما الان شاد شدنمون کمی سختتر شده.آدما تو هر دوره ۱ ناسازگاریهایی دارن ۱ دلخوشیهایی.

قیچی سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ب.ظ

بنویییییییییییییییییییییییس
بنوـــــــــــــــــــــــــــــــــــس

به روی چشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد