کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

خاطرات من

 

  

     قسمتی از  موجهای در هم شکسته ی ذهنم ،گنجینه ای شد برای حفظ خاطرات زندگیم ،چه آنهایی که گونه هامو اشکباران کردن و چه آنها که صدای قهقه ام را به آسمان رساندند.درسته که خاطرات تلخ یادآوریشون چون نیشتریست به قلب خراشیده ام؛ اما اگه به دست  سیلاب نیستی بسپارمشون یعنی بخشی از تاریخ و تجربه های اکتسابیمو که میتونن نوری برای تاریکیهای فردام باشن ، از کتاب زندگیم پاک کردم.و من از تلخی این خاطرات بزرگتر شدم و براستی: 

 اگر زخمی به دل شکفت ، گل بود. 

 

  به دورتر ها که نگاه میکنم دنیای خاکستری هست که تنها در اون سن لیوان خالی اش را دیدم. 

  به دوردستها که خیره میشم لبخندهای خفته ام را میبینم که چه آسان برای هیچ آنها را خشکاندم  و چه آسان از قهقه ی وجود به قهقرای سکوت قدم گذاشتم . 

  به دوستانم ؛به آنها که نیک بودند و آنها که میتوانستند نیک باشند ....ای کاش میدانستیم زمان سپری شد و تنها یک نام ماند و یک نام.... 

  به نو جوانی خویش که در گردش ابهام ،یقین را به چرخهای زمان سپرد و گذشت.... 

  به چشمانم که ندانسته دید و دانسته ندید... 

  به جوانی ام که رد پای شور و اشتیاقش محو شد در کوله بار چرا؟؟؟ ...

  به قلب تپیده از عشقی که ندانست در هم تنیدنش  از مشق بود یا عشق... 

  به آنها که ثانیه ها را سرمست کردیم از افسانه ی با هم بودن  ، ناگهان چه زود فراموش شدیم...  

 

  آری ؛اینها گوهرهای نفس نفس دویدن من اند..خاطرات کوچک به دل سپرده ام که نوشتند رمان اشکها و لبخندهای روزهای نادانی و دانایی ام را.نه به آب میاندازم نه به آتش و نه در دریای خودشیفتگی غرق و نه به چشمان گستاخ فراموشی سپرده میشوند.تا هستم ، هستند ؛ چه خوب و چه بد. اینها اساتید زاده ی خویش من اند.که از خیر وجودشان فردایی خواهم ساخت بهتر از دیروز....

نظرات 6 + ارسال نظر
قیچی سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ http://gheychee.blogsky.com

غم های ناشی از یادآوری گذشته ها رو خوب به قلمت جاری کردی
میدونی..بنظرم یادآوری گذشته همیشه با خودش غم داره...یعنی حتی از تجربیات موفق و خاطرات خنده دار گذشته هم که آدم حرف میزنه، آخرش یکمی غمگین میشه....
و شاید اینم بخاطر همون حس گذر عمر و زمان هست.
یاسی امروز توو اداره تقویم دسکتاپم رو نگاه کردم دیدم شده 16 خرداد 91...یعنی همین پریروز بوود سال تحویلو به هم تبریک میگفتیم...عین برق وباد میگذره بد مصب...
راستشو بخوای من بر عکس خیلیا که دوس دارن برگردن به زمان قبل و به بچگی هاشون، اصلا دوس ندارم زمان به عقب برگرده...یعنی فکرشو میکنم میبینم برای دوزار موفقیت بیشتر اصلا نمیارزه که دوباره این مسیر سخت زندگی رو آدم دوباره طی کنه....
من کلا بیشتر علاقم به آخر داستانه
دوس دارم زودتر به تهش برسم به سقفش نهایتش...
دوس دارم ببینم آخر قصه زندگیم چی میشه

فاطمه چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ

نمیدونم چرا احساس میکنم دیگه هیچ چیز خاطره ساز نیست اصن انگار روزگارمدلش عوض شده شایدم زندگی آدما عوض شده.من دوس دارم مکان به عقب برگرده نه زمان

زندگیه آدمها که عوض شده ولی این مکان با اون مکان هم آسمونش ۱رنگه

یاسی چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:25 ب.ظ http://cashcool.blogsky.com/

به حسین:
خیلی قشنگ حرف زدی.بار چندمه که خوندمش.واقعا مهم نیست چجوری شروع کردیم.مهمتر اینه که چطور به پایان میرسیم.
من گاهی دلم میخواد به عقب برگردم و اشتباهامو جبران کنم اما خیلی وقتها از برگشتن خستم...زندگی کردن مثل رانندگیه ؛راننده هایی که همش نگاهشون به عقبه از جلو ضربه میخورن.

ممدوسین چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

نوشته هات از این جهت که حدیث نفس اند جالب توجهه. اساتید زاده خویش رو قبول دارم. کلی از این اساتید در حلق خودم فرو رفتن!!
دنبال مهندسی کلمات هستی. خوبه اما سعی کن ناخود آگاه انجامش بدی.
امیدوارم نفس نفس زدنهای زندگی خسته ات نکنه و طی زمان قلبی مثل صندوق جواهرات داشته باشی.

ممنونم. چشم ـ حتما به نکاتی که میگی توجه میکنم.سعی میکنم وقتی بنویسم که دیگه اون لحظه به کلمات فکر نکنم و هر چی دل به قلم فرمان میده میارم رو کاغذ.خیلی رک نیستم و خیلی هم ساده و روان نیستم شاید به خاطر همین از مهندسی استفاده میکنم...

یک پیر چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

اگر دیروز نبود اگر اون چیزی که گذاشتیم و گذشتیم نبود اگر من امروز همون کوله روزگار قدیم رو به دوشش میکشید مطمعنا زیبایی امروز رو نداشت.
من نمیتونم نگهشون دارم ولی از اینکه پشت سر گذاشتم راضیم.
خیلی زیبا نوشتی عزیزم مرسی یاسی

تو هم زیبا نوشتی .به دلم نشست حرفات.قشنگیه اینجا اینه که به حرفای مشترک میرسیم توی دنیای متفاوت.ممنونم مهتاب جون.

belladona جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:45 ب.ظ

قبلن ترا بارها به این موضوع فکر کردم که گذشته م چطوری گذشت و چرا اینطوری شد؛ همیشه یک حس خوب به خاطر خیلی از بودنها با تلفیقی ازحسرت بسیاری از نشدن ها... ولی اینروزها به این فکر می کنم که اینروزا هم دارن تبدیل به گذشته ی فرداها میشن و آیا باز هم حسرت اون نشدن ها ادامه خواهد داشت؟
تو ولی از این کشف و شهود بهترین نتیجه رو گرفتی نوشته ت هم که طبق معمول عاااااااااااااااااااالی بود

فدات شم من همینجا دعا میکنم که فرداها حسرت امروز و نخوری.از پله های گذشته باید بالا رفت .اگه برای اتفاقی که نشد نهایت تلاشو کرده باشیم پس دیگه حسرتی هم نباید باشه...ممنونم از لطفت عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد