کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

و عشق...



یکباره شدم کور چو گشتم عاشق

از دردِ جهان رها  و  از غم فارغ


دل روشن و بر عقل دو چشمم بستم

هر کس  بصری  چنین نباشد لایق


دیدم همه احساسِ جهان در پودم

طوطیِ دلم تار  زد  و  شد ناطق


هر بار شدم عاشق و عاشق تر باز

هم خفته و بیدار  چو  رویا صادق


از عشق اگر کشته شوم صدها بار

یکباره شوم زنده  چو گردم عاشق




گرفتار

 

دیروز رها شدی از بندم


امروز گرفتارِ همان دیروزی


یک عمر اگر گذشت و دیدی


مانند خزان شدی، میسوزی..


یاد آر که من بهاری بودم


کآتش زدی بر دلم...چه آتش سوزی!





جمله های ناب یک رمان



"زندگیِ ما زندگی ِ جالبیه .بین تراژدی محض و کمدی ناب؛دائم داره پیچ و تاب میخوره.یعنی یه جورِ غم انگیز،خنده دار.یا شایدم یه جور خنده دارغم انگیز باشه.چیزی ام نیس که وسطشو پر کنه.همه ی نکبتی هم که داریم مال همینه.....همین که هیچی مون حد وسط نیس.هیچی مون."



ازم پرسید:اگه یه داستان بلند نوشته بودی جمله ی طلاییش چی بود؟

یک کم که فکر کردم گفتم:شاید این "اگر میبینید کسی کار بزرگی نمیکنه ،برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند؛یا  اساساٌ آدم کوچکی ست."شایدم این که "خوب نیست آدم با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه؛دل نداره و نمیتونه نفرینش کنه.از قضا؛آه شون خیلی ام دامنگیره."


                                                                                                                   " کافه پیانو"





حسِ سی



سه دهه از 7 مردادی ام ، گذشت و دانستم رد پای تجربه چگونه بر قلب کوچکم یادگار گذاشت.طعم گسی از دهه شصتی بودن ،چاشنی کیک خامه ای است که خامی اندیشه هایم را در دمای سرد و گرم روزگار به مدت سه دهه پزاند و همچنان رقص و پایکوبی ام در جشن تولد، شنایی است خلاف جهت آب که سختی اش را سالهاست به جان خریده ام . شناگری حرفه ای میخواهد چرا که ،دریای هستی من اگر چه دریای کوچکی است اما امواج بی عدالتی و بی انصافی اش به وسعت آسمان است.

خوشحالم و جشن درون من پابرجاست، چون هنوز با تمام تضاد ها ی ذهنی و دیدنی و شنیدنی به بن بست نرسیدم.

لبخندم شاید لبخندی به رنگ زیگوند هست اما شادم از اینکه نامش لبخندِ، و میتوانم شیرینی زندگی را در گرمای مرداد ماه با یک لیوان آب پر از یخ حس کنم.

هر چند که هنوز هفت شهر رویای عشق را نگشتم اما اندر خم یک کوچه سرگردان هم نیستم.

سن غریبی است که حس غریبتری را به من هدیه می دهد.یک حسی که حرف میزند از نگاهی بزرگتر به دنیای ریز پر از پیچ و تاب .یک حس قابل لمس مثل حسِ یک سفر؛

حس لمس عشق واقعی ،حس واقعیتِ وجود ،

حسِ بودنِ کنارِ دوست ،

حسِ  دوست داشتنِ داشته ها ، گذشتن از نداشته ها،

حس ِغم نخوردن از  هر  آنچه رفت، قدردانی از هر آنچه هست ،

حسِ قدرتِ قبولِ اشتباه ؛

حس ما شدن بدون انتظار نا به جایِ من....

حس دیدن یک عکسِ کهنه  با  نگاهِ تازه ام....

حس پر شدن میانِ  صفر  و   صد .......






الهی نامه

خدایا؛ ببین چگونه پیچ خورده ام در میان تار تنهایی خویش ،تنهایی ای که هر روز به اندازه ی بزرگیت ،بزرگتر میشود.چه تلخ است هبوط در دنیای کوچکی که به وسعت تنهایی من نیست. چه سخت است زیستن در دنیای حقیرِ مملو از عشقهای آتشین رنگارنگ که چشمک زنان میخندند به اوج بیکسی سرد و گریانم. و تو در تمام بیکسی من ،در تمام تنهایی ام و در تمامِ تمام شدنم نور امید و دست ربانیت را از من دریغ نکردی. کجا و کی بود که من نادان ِ بی خبر ،رها کردم دستم را از دستان پر سخاوتت.... کجا و کی بود که از یاد بردم با وجود این همه فاصله ای که از آدمها دارم تو و تنها تو از من به خودم نزدیکتری و فاصله ام با تو تنها یک نفس است........ معبودم تماشایم کن که بین آدمهای مدعی عشق چگونه بی عشقی امانم را برید.... چگونه گدای محبت عاشقان تهی از احساست شدم .... بنگر که چگونه چشم بستم به تنها معشوق ویکتاعاشق حقیقی..... ای یگانه حقیقت مطلق ،ای ناب ترین احساس،دو دست لرزانم را به سمت تو آورده ام تا ببخشی چشمی را که تنها برای تو نگریست ... تا ببخشی قلبی را که تنها برای تو نتپید.. میدانم که حقیر تر از آنم که خواهان عشقت باشم اما تپشی از تپش قلبم را از آن غیر خود مکن. از عشق زمینی به عشق آسمانیت رسیدن را نخواستم ..یکباره عاشق ترینم کن که نیازم دوست داشتنی است از جنس خداییت.