کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

کشکول

قلم فریاد و این کشکول مأوایش شکست آفاق و شد مهجور،آوایش

از غلظت ...تا رقت

 

 

چه فکر غلیظی که خیره شدی 

چو ماهی ز دریا رهیده شدی 

تو  را تا  کجا , پرا نیده اند 

که چون بمب ساعت تپیده شدی! 

 

 

گاهی خیره میشم و خیره و خیره تر.... 

و شاید از غلظت افکارِ که با این خیرگی هیچی نمیبینم. 

رقتِ چند باید؟!!! 

پنجره

 

پنجره ، زُل زده دستان تو را میبوسد 

باز کن پنجره را 

میهمان تو نسیمی ست ..که باران دارد ؛ 

باران، 

بوسه بر گونه ی تو میکارد .

رهگذر نیست .

کوچه ی تنها ، به چشمان تو  زیباست .

مُهر بر لب نزن از مِهر بگو

سخنت ،رنگ تبسم دارد. 

دختر کوچه ی تنها !

باز کن پنجره را  

.  

روز میلاد تو بارانی  

و دلت ،در پسِ تنهایی ، آفتابی .  

 

امروز اگر چه روز میلاد جسم من است ؛اما دلخوش به روزی ام که روز میلاد فکر و روحم باشد.

همه تویی

 

 

 

 

نه  اینکه تو منی ،   که من توام 

چو پر شدم ز تو، تهی ز من شدم  

 جوان شدم ، ز بند خود رها شدم   

 میان ابر مست تو ، بهاران  شدم  

اگر چه من کمم ، زتو  جهانی ام  

ز نور دیده ات ، همی آسمانی ام 

همه تویی به هر چه بنگرم، تویی 

و  هر چه را به دیده ننگرم ،تویی

 

مرداد

 

 

دلتنگ تر از دلتنگ 

با سایه شب همرنگ  

بی مهر تر از خرداد 

گشتیم ز تیر آزاد

 . 

 . 

.

در تشنگیِ مرداد

دیروز(خطه فاصله)امروز (نقطه)

 

  اجازه بدین حرف آخرمو اول بزنم؛ 

این دنیا دارِ مکافاته و هر کسی توی همین دنیا جواب کارای خیر و شرش و میبینه. 

وای به حال کسی که دلی و بشکنه ...  

 

دیروز :  

  مردی پشت میز نشسته بود و ادعا میکرد یک دست مبارک و در راه وطن تقدیم کرده و با دست دیگر خواستار قورت دادن کل مملکت برای خویش و اجداد خویش بود.رییس بود و ریاست رو ارث اجدادی خود میدانست و با بند پ پسر ۱۹ ساله ناز نازیشو به صورت رسمی بدون گذراندن مراحل قانونی به خدمت دولت در آورد و با مدرک دیپلم در سمت  فوقِ فوق دیپلم نشاند.نوش جانش. 

   زیاد نمیشناختمش  و تنها میدانستم در پست ریاست پرسنل آزاری از بهترین صفاتش شده و این ویزگی ِ دل شکستن با تک تک سلولهای حساسش عجین گشته.شناخت من از آنجا بود که یکی از دوستانم که از خانواده ی عزیز شهداست چشم انتظار روز بازنشستگی بود که حضوری به خدمت ایشون رفته  و تمام حرفهای سنگین زیر خاکی رو که  سالها بر دوش کشید به این بزرگوار حواله کنه که خدای نکرده خیلی سبکبال به پروازهاش ادامه نده.نوش جانش 

  چند وقت پیش خبر رسید که پسر کاکل زری   ایشون اخراج شده ؛چرا و چگونه به من و امثال من که خیالی برای سبک کردن کوله بار شون نداریم ربطی نداره. 

و اما امروز... از آنجایی که دست بالای دست بسیار رخ مینماید .دستی آمد و دربِ اتاقِ ریاست این رییس زحمت کش که به حق برای اهدافش کم نگذاشت را پلمپ کرد؛و آنچنان که دلها برانداخت ،عاقبت دلش برانگیخت و نوش جانش. 

 کاش میدانست که اگر کمتر سیمای خویش را با بی عدالتی  می آراست این خبرها مسرت بخش نمیشد.هر چند که شادیه این خبرها با یک لبخندِ خمیده ی ژیگون منعکس میشه.و این لبخندهم نوش جانش. 

  

__ 

 

امروز

  چند ماهی هست که بصورت ارادی واز روی بیکاری  یا خوشحالی یا شاید سرخوشی به دردسرهای روزمرم  اضافه کردم و همچنان درگیر پس دادن تاوانش هستم. به همین دلیل ماهی یک بار به دیدن دندونپزشک میرم که البته نه من ، بلکه ایشون منو ببینه.  

  شناخت نسبی ،نسبت  به این عزیزان دارم . منشی ایشون خانم محترم و مهربون و پزشک فردی خوش زبون و مودب که البته شخصیت دوم بیشر ساختگیه جهت رضایت جیب بیمار عزیز. و البته به حق  در کار خود پزشک خوبی است و درآمدش نیز نوش جانش. 

تآسف من از اینه گاهی این رشته مقدس به خاطر رفتارهای نا بهنجار برخی از عزیزان در ردیف تاجری قرار میگیره که برای کسب سود بیشتر در طراحیِ نقشه ای است برای انتقال کلاه از سری و نهادنش بر سر دیگری که البته نوش جانش.

  ماه گذشته به خاطر پوزش نابهنگام دستگاه پوز دکتر  وبه دلیل مشغله کاری دکتر و البته ناقابل بودن پول من به چشم پزشک محترم و...پول من1ماه در حساب ایشون جا خوش کرد و درگیریهای ماجرا باعث صمیمیت بیشتر من با پزشک و منشی مهربانی بود که درد دلها داشت.  

  دختر مهربانی که  پدر و مادر عزیزش به رحمت خدا رفته سختسها دید وو در 2 سال اول زندگیه مشترک،همسرش عشق و با خیانت رنگ آمیزی کرد... 

امروز وارد مطب که شدم دلگیر بود و جوِ سنگین آنجا روی دوش من که آخر وقت رفته بودم سایه انداخت.منشی جدید ، پرونده منو بهم داد و من نشستم.لحظه ای نگذشت که منشی سابق  با سلامی گرم  کنارم نشست و آروم گفت:حلالم کن که از فردا دیگه نیستم.چهره خوشحالی نداشت .اشک توی چشماش بود و توی گلوش نفسی از بغض..  

  بی مقدمه تعریف کرد که به دلیل اشتباه قابل جبران و البته ثابت نشده ،بدون نادیده گرفتن زحماتش از کار بر کنار شد. و اون پزشک چشم بسته بود به ماههایی که همین منشی با لبخندش بیمار را به روی صندلی سالن انتظار نگهداشت .چشم بست به دختری که بدون بیمه و با حقوقی که قابل ذکر نبود اما با صبوری خالصانه کار کرد و دم نزد. خبر غمگینی بود برای من که شرایط این عزیز و کما بیش میدونستم.

   دلم میخواست برم و به دکتر بگم:چگونه درمان کنی درد را که خود درد آفریدی... 

  غم بیکار شدن و جدا شدن از محیطی که جایگاهی برای فرار از افکار پریشانش بوددلگیرم کرد و دلگیر تر شدم وقتی توی بغلم گفت: که خدایا چقدر میخوای امتحانم کنی....و من تنها قدرت اینو داشتم که با حرفایی که ساده بود آرومش کنم  و بگم عزیزم:هر که در این جمع مقرب تر است ،جام بلا بیشترش میدهند.و ماجرای دیروز و به امروز منگه زدم و حرف آخری که در اول گفته شد با جمله ی دیگر تکرار شد.. 

  دنیا نه برای کس ، نارفیق میمونه؛ نه برای نا کس ،رفیق... 

  دلم میخواد خیلی زود لبخند واقعی و تو چهره این عزیز ببینم  که اگر چه دلش بارها شکست اما ارزش این دل و خالق مهربونی هست که خوب میدونه. و بالاخره روی خوب سکه ی زندگی و خواهد دید.و روزی بهش خواهم گفت :شیرینیه این لبخند نوش جانت. 

 

   .